« ملافه هایم سفید ترند »
ایستاده ام ، این منم که جهان را دور می زنم و به گرد هیچ می چرخم و به هیچ فکر می کنم ، این آمدن و رفتنم اما ربطی به خورشید و گرمایش ندارد ، به شبهایی که هم آغوش درد به خواب فرو رفتم و از ماه که نور مهتابی رنگش را داخل اتاق تنهایی ام می انداخت ، گلایه می کردم هم - ربطی ندارد . بر مدار خویش می ایستم و بر مدار خویش می گردم و چقدر دلم میخواهد بر مدار خویش بمیرم !
چه زیباست بر مدار تن خویش مردن ، زیباست چون دیگر دلم نمی خواهد جیبهایم از عطر حضور فردا پر شود . دلم می خواهد در زیر سایه ی خودم بمیرم تا اینکه زیر تابش نور سوزان بزرگسالی زندگی کنم ، روزهایم پر از ستاره اند و شبهایم از خورشید ، خورشیدی که انگشت در کاسه ی چشمانم فرو می کنم تا دیگر نبینمش ! می گویند به انتها رسیده ام ، به انتهای این دشت که زمانی پر بود از تندباد ها و طوفان هایی که به این آسانی نتوانست از پا بیندازدم ، می گویند به انتها رسیده ام هرچند هیچ وقت نتوانستم کسی را از محبت وجود کویری ام سیراب کنم ، وای برتو ای دشت بی حاصل ! وای بر تو هرچند دیگر به انتهای مسیر رسیده ای و باید تند تند این چرک نویس های آخر را ورق بزنی و پر کنی .
از رویاهای نافرجامم برایت خواهم گفت ، از آرزویی که می خواست تمام کفش های زمین را بخرد تا دشت دل هیچ کسی لگد مال نشود ، می خواست همه ی کاغذ ها و قلم های دنیا را بخرد و دور بریزم تا قلم، در دست کسی ، نتواند به من و فکر من دهن کجی کند ؛ آن وقت همه می فهمیدند که اشک قوی ترین جوهر دنیا ست و پهنای صورت تنها کاغذی ست که تاب تحمل جوهری چون اشک را دارد . همه می بایست پا برهنه سر به آستان رویا ها و خیالات دنیا می گذاشتند و حتی کوچکترین گل وحشی رویا های هیچ دل مهربانی نباید در بیابان سوزان غرور از تشنگی له له می زد .
دست هایم را می بینی وقتی که بالا می روند ، دلشان نمی خواهد پایین بیایند؟ خوب توی چشم هایم زل بزن و بشمار که به انتظار و امید چند معجزه به خواب رفته اند و دلم را لمس کن ؛ روی پستی ها و بلندی هایش دست بکش تا ببینی هیچ وقت پیش چشمهای تو کتاب ناگشوده ای نبوده است . آنوقت می فهمی که تمام کلمات مهربان ترین بیابان خیال پرداز دنیا را از بر هستی!
می خواهم از امروز توی خواب راه بروم و زندگی کنم ، می خواهم توی خواب بروم ، دور بشوم و شاید هم گم ؛ با خواب که راه می روم می توانم به همه ی نامه ها و یاد ها و عکس ها و رویاهای دنیا که معصومانه زیر باران خیس شده اند و دارند از سرما می لرزند ، چتری از جنس پولکی ماه هدیه بدهم تا هیچ وقت دلیل ساده ی بودنشان از خواب ها نرود ! میدانی ؟ وقتی توی خواب راه می روم انسان ها را بهتر می بینم ، انسان ها - آن بیابان های خشک و برهوت که فقط دهانهای گشوده ای هستند رو به آسمان برای بلعیدن ؛ آن غارتگران احساس ... این ها را که می بینم ... آه ... دیدن یکی از اینها برای هفت پشت زندگی ام کافیست ... خواهش می کنم ماه را خاموش کنید !
با کلمات زیادی تا به حال تاتی تاتی کرده ام ، با همه شان در کودکستان ذهنم بازی کرده ام . من حتی کودکی ماه را دیده ام ، زمانی که مثل یک فیلسوف کوچک روبه رویم می نشست و درسکوت به خوابهایم گوش می داد . اما حالا کجاست گهواره ی ماه مانندی که لالایی آرامش نشانش را به دلم - رایگان ، هدیه کند ؟
خوابم گرفته ... چقدر همه جا ساکت است ... لطفا چراغها را خاموش کنید تا تنهایی سرد گورم را نبینم ! تا شش می شمارم : 1 ، 2 ، 6 !
گورکن آرزوهای خویش