بســـــــــــم الله النـــــــــور
بازم آخر سال شد و موقع حساب پس دادن به خود ، دفتر خاطرات که نه ، دفترچه ی ایده ها رو که ورق می زدم چند تا مطلب قابل تامل دیدم ؛ خیلی طول کشید که عادت طولانی و هر روزی نوشتن رو از سرم انداختم که اگه این طور بود وبلاگ بدجوری می شد جی جی باجی حرفای یک پسر شر ؛ ولی معمولا قبل از خواب یه جمله در مورد اون روز می نویسم ؛ می گن ابولهول در زندگی اش تنها یکبار سخن گفت و چنین گفت : یک دانه ماسه بیابانی است و بیابان یک دانه ماسه . این را گفت وخاموش شد و دیگر لب نگشاد !
وقتی که آفتاب رفت ، وقتی که سایه ی گرم و پرنورشو از سرم گرفت منم خودم می شم !
بدجوری رفتم تو نخ این جمله هه هرچی فکر می کنم به چه خاطری این جمله رو نوشتم یادم نمی یاد ؟ خیلی موضوعات هم بود که می خواستم در موردش بنویسم و نشد ! ای کاش می شد توی این سال بنویسم نه اون یکی ، از بیست تا حرف همش دوازده سیزده تاش مال خودم شد اونم نه اون جور که دلم می خواست و شایسته بود . ولی وفاداری عینکی رو حتما می نویسم ! در مورد اون یارو چپ دسته هم شاید نوشتم ، گربه ی چکمه پوش ، فقط یه فرصت دیگه ،
آیا معنای زندگی هر فرد مثل اثر انگشتانش یکتا ست ؟
همگرا یا واگرا بودن معنای زندگی را بررسی کنید ...
معنای زندگی را تشریح کنید ( اونم از نوع پزشکیش ! ) ...
من از اولشم تابلو به دنیا اومدم ! (از اونی که قول دادم این متنو براش بنویسم معذرت می خوام ! )
استخاره ی شما بد است ، دچار مشکلات زیادی می شوید ... چرا خودتان را به ندانستن می زنید ؟
من دختر نیستم ...
با تمام قلبم می نویسم ...
این جوریه که حتی حق نداری در قصه ای بنالی ( آل احمد )
خانم ها و آقایان لطفا در مسیر خود حرکت کنید ! ( ایده ای کاملا خیابونی ! )
اینا همه طرحای نصفه کاره هستن که باید سر فرصت بعضی هاشونو تکمیل کنم ؛ الان این حدیث از امام صادق ( ع ) توی گوشمه که به نظرم تنها یادگاری این ترم آخری میاد اونم از کلاس متون اسلامی ! و یادم می افته که چقدر دلم برای زبان شیرین ! عربی تنگ شده بود :
« ما اقبح بالرجل یاتی علیه سبعون سنه او ثمانون سنه ، یعیش فی ملک الله ، و یاکل من نعمه ، ثم لایعرف الله حق معرفته . »
« چه زشته که هفتاد یا هشتاد سال از عمر انسانی بگذره و او در سرزمین خدا زندگی کنه و از نعمتهای الهی بهره مند بشه و آنگاه ، اون طور که باید خدا را نشناخته باشه . »
مثل اینکه وقتشه رسما اعلام کنم دیگه دانشجوی رشته ی گرانبهای ریاضی نیستم ! این آخرین تصمیم مهم امسال بود که گرفتم ، هرچند داشت از کلاس جبر خطی استاد شاه سنایی خوشم می یومد ... تمرینای ریاضی عمومی مو با علاقه حل می کردم و سر وقت تحویل می دادم ، هرچند ... شدم دانشجوی کاردانی IT ! با یه ترس که بدجوری به دلم چنگ می ندازه ، رشته ی ریاضی رو مجبور شدم ترک کنم ، سر یه لجبازی پارسالی که چوبشو الان خوردم ، دلم برای واتیکان خودمون تنگ می شه و بیشتر از همه برای سونیا ...
یادم افتاد به چیزایی که امسال به دست آوردم و همین امسال نه به این راحتی ولی از دستشون دادم ؛ دلم برای همه ی اون اشک ها و لبخند ها ، شب زنده داری ها و نامه نگاری ها تنگ می شه . یادم افتاد به دردای کهنه ای که پیش چشمم دوباره جون می گیرن و پررنگ می شن و توی این سال جدید باز هم باید باهاشون سر کنم ، ای کاش سال که نو می شد زندگی ما آدمام نقطه سرخط می شد . ای کاش حق داشتیم انتخاب کنیم که چیا رو با خودمون بیاریم و چه چیزایی رو توی همون سال قبلی و کهنه جا بذاریم ؛
دلم می خواست « در آغوش نور » ، « رویای نوشتن » رو بخونم ، یادم افتاد به همه ی کتابایی که خیال خوندنشونو در سر داشتم و فرصت نشد یا تنبلی نذاشت که بخونم و یا اونایی که خوندم اما خوب نخوندم ! یا اونایی که گیر نیاوردم و حسرتشون به دلم می مونه مثل نمایشنامه ی پیگمالیون از جرج برنارد شاو و خیلی کتابای ریز و درشت دیگه ؛ کارهای نکرده ، حرفهای نزده و چیزای دیگه ای هم هستند که دلم می خواست این چند روز آخر سال اینقدر کش می اومد تا فرصت برای انجام همشون داشتم ؛ ای کاش می شد یه پاک کن گنده می گرفتم دستمو برمی گشتم به عقب و همه ی اون خاطراتیو که دوست نداشتم و بیش از کوپنشون اذیتم کردند رو پاک می کردم ، شدم عین این مامان بزرگا با انبانی از تجربه و خاطرات تلخ و شیرین ، ولی فکرشو که می کنم می بینم شمار بچه گی هام بیشتر بوده ؛ وقتی به این فکر می کنم که باید از چند نفر حلالیت بخوام تنم می لرزه ( ... و من اندیشه کنان ، غرق این پندارم ، که چرا ، خانه ی کوچک من سیب نداشت ؟ )
دلم می خواد برای خودم و بقیه آرزوهای خوب بکنم ، سلامتی ، ثروت و موفقیت ولی چشمم می افته به سیبای دندون زده و گاز زده ، کرمو ، ترش و گس ؛ سال جدید هیچی باخودش نمی یاره مگر این که خودمون بخوایم از ورطه ی کرم خوردگی کنار بکشیم .
برای خودم دعا می کنم ، همین طور هم برای همه ی کسایی که دوستشون دارم و ندارم ، همه ی کوتاهی ها و اشتباهاتی رو که در حقم انجام شده می بخشم به امید اینکه اشتباهات خودم هم در حق دیگری بخشیده بشه ؛ فکرشو که می کنم می بینم که متن « فقط یه فرصت دیگه » رو همین الان نوشتم با نگارشی که اصلا انتظارش رو نداشتم ، ولی نوشتم فقط به امید یه فرصت دیگه ، یه فرصت برای روشنایی ، و به امید نور که در کاسه ی مسی زندگیم نوازشش رو دریغ نکنه .
« الحمدلله الذی خلق النور من النور و انزل النور علی الطور فی کتاب مسطور فی رق منشور بقدر مقدور علی نبی محبور »
حمد و ثناء از آن خدائیست که نور را از نور و نور را بر طور فروتابیده و در کتابی مسطور و در ورقی منتشر شده به اندازه ی معین بر پیغمبر دانشمند آفریده است .