فقط شبان خودمو می خوام !
_ مامان این شبان نمی ترسید از تنهایی ؟ نمی ترسید گرگ به گله اش حمله کنه و همه ی گوسفنداشو بخوره ؟
_ مامان این شبانه توی این بیابون تنهایی چیکار می کرد ؟ زن و بچه نداشت ؟
زیاد طول نکشید که فهمیدم در درون هر کدوم از ما آدما بیابانی وجود داره و شبانی ، شبانی که واسه ی خودش راه می ره و نی می زنه و توی تنهایی و خلوت با خودش و خدای خودش حرف می زنه . یک بی نهایت تنها ، مجرد و نهایت اندوه ، دور از دنیای خشت و گلی ساخت دست بشر .
اما چرا بعد از این همه سال ؟ چرا باز برگشته ؟ من که تقریبا اونو همه ی قصه های بچه گی مو فراموش کرده بودم ؟ چرا حالا برگشت ؟ چرا حالا دوباره توی بیابون درونم راه افتاده ؟ از من چی می خواد ؟ من نمی شناسمش ، اما مولانا خوب می شناسدش ! :
دید موسی شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
اون سرزنشای موسی وار ... موسی من شبانم ، عقل و منطق تو سرم نمی شه ، من گله ی خودمو می خوام ، می خوام اونقدر توی بیابون خدا راه برم و برم تا به ماه برسم ، برسم به خدا و توی آغوش بفشارمش ، خدای من همین نزدیکی هاست ، می بینمش ، نگو که داری کفر می گی ، نگو که این فکرا رو از سرت بیرون بریز ، خدای من همین جاست ، فقط کافیه دستمو به سمتش بالا ببرم تا بتونم لمسش کنم ، همه ی حرفای من ، همه ی نوشته های من زبون حال همون شبانه ، همون شبان ساده دل که سر به بیابون می ذاره ، دهان دوخته ای یه که گاه ترجیح می ده مهر سکوت روی لباش بزنه و بعضی وقتا جان سوخته ای یه که از عشقش فریاد می زنه و گریه می کنه ، کودکی یه که از بزرگسالی می ترسه اما گاه به قالب همون بزرگسالا می ره و از جهان اونا می گه . بعضی وقتا می ره توی جلد دهاتی ساده دل که فقط به مشاهداتش اکتفا می کنه و تنها عشقش اینه که توی دامن سبز طبیعت راه بیفته و با گل و گیاه و دار و درخت حرف بزنه و درد و دل کنه .
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه ای می چیدمی
چون سفر کردم مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره آوردم چه بود ؟
*« اما فعلا
از برکت این آفتاب اریب
که هوای استخوانهایم را دارد
حالم خوب است و قرار نیست به این راحتی
غیبم بزند .
همین که لازم نباشد
چیزی را به کسی ثابت کنم
و کار امروزم را می توانم راحت
به فردا بیفکنم
خودش نعمتی است ! »
*کبریت خیس ، عباس صفاری