سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که ما أهل‏بیت را دوست گیرد ، درویشى را همچون پوشاک بپذیرد [ و گاه این سخن را به معنى دیگر تأویل کنند که اینجا جاى آوردن آن نیست . ] [نهج البلاغه]

فعلا تصمیم نگرفتم !

فقط شبان خودمو می خوام !

 

_ مامان این شبان نمی ترسید از تنهایی ؟ نمی ترسید گرگ به گله اش حمله کنه و همه ی گوسفنداشو بخوره ؟

_ مامان این شبانه توی این بیابون تنهایی چیکار می کرد ؟ زن و بچه نداشت ؟

زیاد طول نکشید که فهمیدم در درون هر کدوم از ما آدما بیابانی وجود داره و شبانی ، شبانی که واسه ی خودش راه می ره و نی می زنه و توی تنهایی و خلوت با خودش و خدای خودش حرف می زنه . یک بی نهایت تنها ، مجرد و نهایت اندوه ، دور از دنیای خشت و گلی ساخت دست بشر .

اما چرا بعد از این همه سال ؟ چرا باز برگشته ؟ من که تقریبا اونو همه ی قصه های بچه گی مو فراموش کرده بودم ؟ چرا حالا برگشت ؟ چرا حالا دوباره توی بیابون درونم راه افتاده ؟ از من چی می خواد ؟ من نمی شناسمش ، اما مولانا خوب می شناسدش ! :

دید موسی شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

اون سرزنشای موسی وار ... موسی من شبانم ، عقل و منطق تو سرم نمی شه ، من گله ی خودمو می خوام ، می خوام اونقدر توی بیابون خدا راه برم و برم تا به ماه برسم ، برسم به خدا و توی آغوش بفشارمش ، خدای من همین نزدیکی هاست ، می بینمش ، نگو که داری کفر می گی ، نگو که این فکرا رو از سرت بیرون بریز ، خدای من همین جاست ، فقط کافیه دستمو به سمتش بالا ببرم تا بتونم لمسش کنم ، همه ی حرفای من ، همه ی نوشته های من زبون حال همون شبانه ، همون شبان ساده دل که سر به بیابون می ذاره ، دهان دوخته ای یه که گاه ترجیح می ده مهر سکوت روی لباش بزنه و بعضی وقتا جان سوخته ای یه که از عشقش فریاد می زنه و گریه می کنه ، کودکی یه که از بزرگسالی می ترسه اما گاه به قالب همون بزرگسالا می ره و از جهان اونا می گه . بعضی وقتا می ره توی جلد دهاتی ساده دل که فقط به مشاهداتش اکتفا می کنه و تنها عشقش اینه که توی دامن سبز طبیعت راه بیفته و با گل و گیاه و دار و درخت حرف بزنه و درد و دل کنه .

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

همچو خاکی دانه ای می چیدمی

چون سفر کردم مرا راه آزمود

زین سفر کردن ره آوردم چه بود ؟

      *« اما فعلا

          از برکت این آفتاب اریب

            که هوای استخوانهایم را دارد

             حالم خوب است و قرار نیست به این راحتی

              غیبم بزند .

                همین که لازم نباشد

                  چیزی را به کسی ثابت کنم

                    و کار امروزم را می توانم     راحت

                      به فردا بیفکنم

                        خودش نعمتی است ! »

*کبریت خیس ، عباس صفاری




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :5425
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
هاجر زمانی
کلمات زیادی تا به حال تاتی تاتی کرده ام ، با همه شان در کودکستان ذهنم بازی کرده ام . من حتی کودکی ماه را دیده ام ، زمانی که مثل یک فیلسوف کوچک روبه رویم می نشست و درسکوت به خوابهایم گوش می داد . اما حالا کجاست گهواره ی ماه مانندی که لالایی آرامش نشانش را به دلم - رایگان ، هدیه کند ؟
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<