سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دست شدن دوستان ، غربت است . [نهج البلاغه]

فعلا تصمیم نگرفتم !

من  بهارم

آی بهار با تو ام ! یه وقت فکر نکنی فقط تو نو ای ، فقط تو تازه ای ، فقط تو می باری ها ؟

یه وقت فکر نکنی طراوت فقط مال تو اه ، همه ی قشنگی ها برای تو هستن و آسمون فقط دست سخاوتشو برای تو باز کرده ها ؟

یکی هست که اومده عینهو بهار دستاشو رو به  بالا کرده و چشم انتظار بارونه اونم از جنس بهاریش . چیه ؟ حسودیت شد ؟ خوب حالا اشکای قشنگتو پاک کن ، همین جا باش تا روزای بهاری مونو با هم تقسیم کنیم ، منم می خوام عین تو باشم ، پر از شور و نشاط و زندگی ، یه آسمون باشم برای باریدن و یه رود برای جاری شدن ، منم می خوام مثل شکوفه ها روی سر شاخه ها باز بشم و بعدا میوه بدم ، ( آی چقدر دلم لک زده برای چاقاله بادومممممممم ! ) می خوام برسم ، می خوام شیرین بشم عین شکوفه های سیب ، هلو و زرد آلو ، می خوام روی مخمل سبز زمین راه برم و مواظب گلای زرد و بنفش و یاسی بهاری باشم که یه وقت پامو نذارم روشون . با هر وزش نسیمای بهاری دور خودم چرخ بزنم و چینای پیرهن گل گلی بهاری از جنس شکوفه ایم باز شه و خنده هام توی صدای نسیم و جوی آب گم بشه و زمین بشه محرم اسرار من ، می خوام از درختای تنه کلفت و بابا بزرگی بالا برم و برسم به ابرا ، و وقتی رسیدم اون بالا ، آسمونو بغل کنم و به پرستو ها سلام بدم ، اون وقت گلای آفتابگردون خشک پارسالی حسودیشون می شه و هوس سبز شدن می کنن و مورچه هام دونه های ذخیره کرده رو می بخشن به زمین برای جوونه زدن . آقا کلاغه که یادش رفته گردوهاشو کجا قایم کرده لای درختا قار قار می کنه و دنبالشون می گرده و گردوها زیر زمین مامان بزرگی گرم و نرم منتظرن تا سبز بشن و قد بکشن و به آقا کلاغه و جوجه های تازه از تخم در اومده اش بخندن .

یه عالم درخت ، یه عالم شکوفه ، یه عالم دیوارای کاهگلی و خشتی و بارون خورده که بوی اون مستم می کنه ، یه عالم دید که با خودش بازدید می یاره و یادم میاره که آدمای پارسالی چقدر عوض شدن ، وای که چقدر همه چی و همه جا زیباست ! بهار به خاطر همه ی اینا ازت ممنونم ؛ بهار ! من برگشتم ، با دست پر هم برگشتم ، ممنون که کمکم کردی ، ممنونم که بهم فهموندی هاجر هشتادو شیشی باید بهترین بشه !

بهار ! گوشتو بیار ... می خوام یه حرف درگوشی بهت بگم ، آخه خجالت می کشم ... بیا جلوتر ، بیا ... بیا ...  آهان خوبه ... خیلی دوستت دارم ! ... فقط همین ...

 

 

 




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 13


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :5219
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
هاجر زمانی
کلمات زیادی تا به حال تاتی تاتی کرده ام ، با همه شان در کودکستان ذهنم بازی کرده ام . من حتی کودکی ماه را دیده ام ، زمانی که مثل یک فیلسوف کوچک روبه رویم می نشست و درسکوت به خوابهایم گوش می داد . اما حالا کجاست گهواره ی ماه مانندی که لالایی آرامش نشانش را به دلم - رایگان ، هدیه کند ؟
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<