سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه با دانش خود به پیکار با نادانی اش برخیزد به بالاترین خوشبختی می رسد [امام علی علیه السلام]

فعلا تصمیم نگرفتم !

شهریار کوچولو تخصیری نداشت ...

صبح بود ، دمدمای آفتاب زدن که شهریار کوچولوی قصه ی ما طبق معمول از خواب بیدار شد . اونم برای چی ؟ به خاطر اینکه خیلی مودب بود و رسم نداشت که به بزرگتر دیر سلام کنه . برای همینم صبح  زود و قبل از طلوع خورشید خانم که حالا گیس های سفیدشو بدجوری با آفتاب تابستون حنا گذاشته بود ، بیدار می شد و بهش سلام می کرد . خورشید خانم هم نه می ذاشت و نه برمی داشت ، آنچنان لبخند پرنوری نثارش می کرد که لپای شهریار کوچولو از شدت گرما داغ داغ و قرمز می شد و خورشید خانم فکر می کرد این نشونه ی ماخوذ به حیا بودن شهریار کوچولوی ماست و برای همینم بیشتر ذوق می کرد و بیشتر و بیشتر نورشو می تابوند توی سر و مغز گل لاله عباسی یاسی رنگی که اخیرا همسایه ی دیوار به دیوار شهریار کوچولو شده بود . جوجه کلاغای بی تربیتی هم توی این قصه ی ما بودن که گه گداری گذارشون می افتاد به اون ورا و اتفاقا تخم این گل هم از طریق همین کلاغا به سیارک شهریار کوچولو اومده بود .  شایعه می ساختند و مثل همون تخم علفهای هرز و گه گاه تخم گل  می پاشیدند توی سیارک ها .  این بود که گفته می شد این گل لاله عباسی نایاب نتیجه ی یه ترکیب ژنتیکی ساخته ی دست بشره . حالا هرچی گل لاله عباسی قسم و آیه می آورد که از سرزمین دوری گذارش به اینجا افتاده و اینها همه شایعه است واسه بدنام کردن و اینکه اون بی اصل و نسبه . روی همین حساب این گل لاله عباسی از دو تا چیز توی دنیای کوچیکش تنفر داشت یکی این جوجه کلاغای بی تربیت که توی هر سوراخی هفت تا شعبه داشتند و یکی هم این سلام صبحگاهی شهریار کوچولو به خورشید خانم که باعث می شد تنش بسوزه و به خارش بیفته . االبته روی حساب حق آب و گلی که با شهریار کوچولو داشت ، هیچ دم نمی زد اما دلش خون بود .

شهریار کوچولو بعد از اینکه صبحانه ی مختصرشو با نام خدا می زد توی رگ بقچه شو زیر بغلش می زد و راه می افتاد پی کسب روزی ، البته قبلش یه حال و احوالی از همسایه اش می پرسید و بین خودمون بمونه خوب ترو خشکش می کرد و هواشو داشت . اما گل لاله عباسی که هر روز بیشتر از روزهای قبل گلای یاسی رنگشو از دست می داد بد اخلاق و بد اخلاق تر میشد و هرچی شهریار کوچولو سعی می کرد از زیر زبونش حرف بیرون بکشه نمی تونست که نمی تونست .

کسب و کار شهریار کوچولو هم معلومه چیه ، تعمیر کردن سفینه های قراضه ، سر زدن به این سیارک و اون سیارک تا ببینه کسی به کمکش احتیاج داره یا نه ، از روزی هم که سیارکش مجهز به یک برجک مخابراتی شده بود دیگه خیالش راحت بود که همیشه در دسترسه و ریز و درشت ، کوچیک و بزرگ راحت می تونن پیداش کنن و روی همین حساب واسه ی خودش شهرتی دست و پا کرده بود و کلی طرفدار داشت . هر ماه هم به کلی مجلس و مهمونی و کنفرانس دعوت می شد و مهمون افتخاریشون بود . اما خوب شهریار کوچولو (خدای من چرا بیخودی لقب کوچولو رو بهش می چسبونم در حالی که حالا واسه خودش مردی شده بود و ریش و سبیلی در آورده بود ) عادت داشت سرشو روی بالش خودش بذاره و شب به شب هرجای این دنیای خرده پاره سنگی ( سیارکی ) بود میرسوند خونه و همه گی خوب می دونید که این رسم  نیکان این عالمه که کفتر برج خودشون هستند .

گل لاله عباسی با وجود اینکه مغز درست و حسابی نداشت و ریشه هاش کلی که هنر می کردند خودشونو می رسوندند به یه منبع اب زیر زمینی ( که اون روزا نایاب شده بود ) نشستند و فکر کردند و فکر کردند تا چیکار کنیم از شر این سلام های صبحگاهی راحت شیم ؟ سر آخر به یه نتیجه رسیدن و اونم این بود که شهریار کوچولو ! دو هوا بشه . یعنی اینکه بعضی شبها رو جای دیگه صبح کنه تا بلکه گل لاله عباسی یه کم بتونه زیر این تابش تیغ مانند خورشید  نفس بکشه . کم نبودن آدمایی که دوست داشتند شب شعری! با شهریار کوچولوی معروف داشته باشند و شب رو با اون به صبح برسونن ! البته فکرای بد در این مورد نکنید ، شهریار کوچولو از هر لحاظ برچسبای اخلاقی خاص خودشو داشت و کسی تا حالا نتونسته بود از این وصله ها بهش بچسبونه ، ولی چی می شد بر فرض اگه توی یکی از این مهمونی ها تیغ کسی توی گلوش گیر می کرد ؟

اما  دست یه گل لاله عباسی که ریشه ها و برگاش از همه جا کوتاهه به کجا می رسید و حرفش کجا خریدار داشت الا پیش همون جوجه کلاغای بی تربیت که سرشون درد می کرد واسه ی حرف در آوردن برای این و اون . حرف در آوردن و حاشیه سازی در مورد زندگی مشاهیری مثل شهریار کوچولو هم که مسلما بازار شایعه رو بدجوری داغ می کرد . خصوصا حالا که اینترنت کسب و کار جوجه کلاغا رو کساد کرده بود و خبرها با سرعت نور از خطوط مخابراتی می گذشتند و نیازی به فس فس و خش خش بال زدنهای اون جوجه کلاغا نبود .

بعد همه ی این فکرها و کلنجار رفتنا با خود ، گل لاله عباسی به این نتیجه رسید که تنها کسی وصله ی تن شهریار کوچولو توی این دنیاست ،  دختری نیست به غیر از آلیس خانم اونم در سرزمین عجایب . اصلا همین که شوق رفتن به سرزمین عجایب در وجود شهریار کوچولو زنده می شد تا مدتها می تونست سر اونو گرم کنه . چرا که همه می دونستن سرزمین عجایب پره از راه ها و کوره راههای تنگ و باریک و هر کی هم رفته اونجا کمتر از یک ماه و دوماه اونجا نرسیده . فکر این نقشه ی شیطانی که به مغز لاله عباسی رسید از شوق  قیه کشید و جوجه کلاغی که زیر سایه ی برگای اون استراحت می کرد از خواب پرید و با کنجکاوی بالاشو به هم کوفت ، تطمیع کردن جوجه کلاغای بی تربیت کاری برای لاله عباسی نداشت و به زودی گروه شیش نفره ی اونا به صف شدند و آماده ی رفتن و جار زدن اینکه ای اهل عالم بدانید و آگاه باشید که آلیس خانم که وصف شهریار کوچولو رو شنیده یک دل نه صد دل عاشقش شده و همه ی طوطیای شکر شکن و سخنگوی دنیا و همین طور کلاغا رو از پی یافتن شهریار کوچولو روان کرده . ( البته این تیکه ی کلاغا رو خود جوجه کلاغا اضافه کردند و جزو نقشه نبود )

از خدا که پنهون نیست از شمام نباشه که شنیدن و دهن به دهن گشتن این خبر بدجوری مایه ی دردسر شهریار کوچولو شد . چرا که همه ازش انتظار داشتند بره و دل آلیس خانم رو به دست بیاره . از طرفی شایعاتی هم مبنی بر وصف زیبایی ها و کرامات آلیس خانم سر زبون ها افتاده بود و بین خودمون بمونه که شهریار کوچولو هم بدش نمی یومد این دختر افسانه ای و عجیب و غریب رو ببینه . شهریار کوچولو که تا حالا چشم توی چشم هیچ دختری ننداخته بود نمی تونست این رازو با هیچ کسی در میون بزاره که اون هم دلش می خواد از تنهایی و بی کسی و اسطوره بودن در بیاد . به خاطر همین ماخوذ به حیایی ذاتیش بود که یه روز بدون خداحافظی حتی با تنها همسایه اش گل لاله عباسی راهی سرزمین عجایب شد .

اما بشنوید از لاله عباسی ناقلا که خودشو به خواب زده بود و زیر چشمی همه ی حرکات شهریار کوچولو رو می پایید و توی دلش قند آب می شد و با غرور به گلای یاسی تنش نگاه می کرد که از این به بعد قرار نیست زیر تابش آفتاب پلاسیده و خشک بشن . شهریار کوچولو هم که دیگه زدن بقچه زیر بغلو بی کلاسی می دید رفته بود و از یکی از شیک ترین مغازه ها کوله پشتی چرمی و دو بندی خریده و به کول زده بود ، عینک آفتابی زرد رنگی هم به چشم زده بود ( چون شنیده بود که آلیس خانم عاشق رنگ زرده ) و با ریش و سبیلای کوتاه کرده و خلاصه با تیپ اسپرت آماده ی رفتن بود .

اما جونم برای شما خواننده های عزیز بگه که قصد من نویسنده اصلا شرح وقایع و جزئیات این سفر نیست ، شخصا از فیلمای هندی و ایرانی هم که با یه ازدواج آبکی سرو تهشون هم کشیده می شه دل خوشی ندارم ، برای همین نمی ذارم بیش از این دل شما تاپ و توپ بکنه و می برمتون سر آخر این ماجرا که چه جوری گل لاله عباسی نادون به سزای عمل ناپسندش در مورد دوستش شهریار کوچولو رسید ، شهریار کوچولو سرانجام به آلیس خانم رسید اما نه اون جور که شما فکر می کنید ، بله دوستان ، آلیس خانم که اخیرا عاشق یه ایرانی به اسم الیاس شده بود آب پاکی رو ریخت روی دستای شهریار کوچولوی ما . اما فکر می کنید لاله عباسی نادون دیگه گلای تنش خشک نشدن ؟ زکی خیال باطل که اون لاله عباسی نمی دونست همه جای این دنیا آسمون همونه و یه رنگه . برای شهریار کوچولو سیارک خودشو سرزمین عجایب که فرقی نداشت ؟ بدون عشق و با عشق هم این رسم قدیمی سلام به خورشید خانم از سرش نمی افتاد . تازه وقتی رسید به سرزمین عجایب ، پدر آلیس خانم که یه کارگردان معروف بود به شهریار کوچولوی خوش تیپ ما پیشنهاد بازی در یک سریال رو داد و از اونجایی که جوونای امروزی همشون باد توی کله شونه و جویای نامن با جون و دل این پیشنهادو قبول کرد و توی همون سرزمین عجایب موندگار شد و به خاطر اینکه عشق آلیس خانم قبل از سفر اینقدر بی تابش کرده بود که یادش رفته بود گل لاله عباسی رو دست کسی بسپره ، گل نادون همون جا سر چند روز خشک شد .

البته من از اون نویسنده ها نیستم که نسل اون گل نادونو ور بندازم و جوجه کلاغای بی تربیت هم هیچ از یادم نرفتن و به همین خاطر تا آخر عمر این ماموریتو بهشون می دم که تخم گلای حسودو این ور و اون ور بفرستن و مایه ی نفرین و ناله ی مردم بشن تا اون وختی که از جوجه کلاغی و بی تربیتی در بیان و بزرگ شن .

چیه ؟ نکنه نتیجه گیری اخلاقی این داستان رو هم خودم باید انجام بدم ؟

امضا:

شیر برنج زرشکی کار درست !

 




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :5212
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
هاجر زمانی
کلمات زیادی تا به حال تاتی تاتی کرده ام ، با همه شان در کودکستان ذهنم بازی کرده ام . من حتی کودکی ماه را دیده ام ، زمانی که مثل یک فیلسوف کوچک روبه رویم می نشست و درسکوت به خوابهایم گوش می داد . اما حالا کجاست گهواره ی ماه مانندی که لالایی آرامش نشانش را به دلم - رایگان ، هدیه کند ؟
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<