سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شناخت خویشتن، از حکمت است . [امام علی علیه السلام]

فعلا تصمیم نگرفتم !

اگر

درختی

مرا به خوتاب

می دید . در هر ایستاه

دور بیابانی ، سایبانی داشتم

سبز تر از خواب های جوانسالی نسیم

دریغا که درختان خواب نمی بینند . و تاری

که انگشتان مه در شاخ و برگشان می تند . خوابگیر

گشوده ای است که هیچ شکاری به دام نخواهد انداخت .

سهم من نیز در پایان هر روز برگ زردی است که بر شانه ام

غروب

م

ی

ک

ند

شعر کانکریت از عباس صفاری




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

 

...

... در ... خونه ... محکم ... تق ...

... تو ... تنها .... خونه ... تنها ... تو ... درد ...

... تو ... جوشش ... فریاد ... تعقیب ... مرکز ... آرامش ... صدا .... چون ... درد ...

... آسمون ... لعنتی ... آسمون ... سیاه ... ابرها ... آه ... ابرها ... تو ... فکر ... درد ...

... حیاط ... خونه ... باغچه ... خرما ... سه ساله ... تو ... وسط حیاط ...جرقه ... سرما ... درد ...

... تو ... تصمیم ... خواب ... وسط ... نقطه ... پرگار ... نقطه ... دایره ... تو ... محاط ... زمین ... درد ...

... خونه ها ... کانال ... کولر ... زمین ... تو ... آسمون ... نگاه ... کبوتر ... ابر ... سیاه ... سرد ... درد ...

... تو ... خواب ... زمین ... سرد ... تو ... ستاره ... زمین ... نگاه ... آسمون ... تنها ... درد ...

... تو ... ترس ... تو ... آسمون ... خدا ... تو ... لرز ... ترس ... آسمون ... بنفش ... درد ...

... در ... خونه ... تق تق  ... تق ...

... صدا ... مرگ ... سکوت ... صدا ... کلید ... مامان ... تو ... درد ...

... رعشه ... لرز ... سرما ... مامان ... فریاد ... دیونه ... مریض ... تو ... فقط ... خدا ... درد ...

... مامان ... جیغ ... بغل ... دیونه ... کمک ... خدا ... تو ... کبود ... آروم ... چشمها ... سیاه ... سرما ... درد ...

... خدا ... آروم ... دیدن ... خدا ... کجا ... خدا ... کجا ... پنهان ...خدا ... گم ... اشک ... درد ...

... مامان ... آشفتگی ... بهت  ... دختر ... پتو ... تو ... دندونا ... لرز ... زبون ... کلید ... تو ... خدا ... درد ...

... آسمون ... بنفش ... تو ... کبود ... لبها ... سرما ... سکوت ... اشک ... لرز ... درد ...

... تو ... خدا ... دیدن ... منو .... خدا ... دیدن ... خواستن ... منو ... منو .... با ... با ... درد ...

... مامان ... تو ... بخاری ... گرما ... سرما ... تو ... کی ... خدا ... دیدن ... منو ... درد ...

... تو ... تب ... تو ... سکوت ... تو ... شب ... تو ... هذیون ... تو ... ترس ... تو ... خدا ... تو ... دیدن ... تو ... خدا ... تو ... درد ...

... تو ... تاریک ... خدا ... گم ... قهر ... تو ... ترس ... تو ... درد ...

... تو ... خدا .... خدا ... بودن .. نبودن ... درد ... مسئله ... لعنتی ... تو ... خدا ... درد ... تقدیر ... گول ... سرنوشت ... تسلیم ... تو ... درد ... تو ... تسلیم ... تو ... چاره ... درد ...

... تو ... بال ... ابر... کبوتر ... کو ... بال ... پرواز ... خدا ... درد ... فقط ... درد ...

...

 




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

فقط شبان خودمو می خوام !

 

_ مامان این شبان نمی ترسید از تنهایی ؟ نمی ترسید گرگ به گله اش حمله کنه و همه ی گوسفنداشو بخوره ؟

_ مامان این شبانه توی این بیابون تنهایی چیکار می کرد ؟ زن و بچه نداشت ؟

زیاد طول نکشید که فهمیدم در درون هر کدوم از ما آدما بیابانی وجود داره و شبانی ، شبانی که واسه ی خودش راه می ره و نی می زنه و توی تنهایی و خلوت با خودش و خدای خودش حرف می زنه . یک بی نهایت تنها ، مجرد و نهایت اندوه ، دور از دنیای خشت و گلی ساخت دست بشر .

اما چرا بعد از این همه سال ؟ چرا باز برگشته ؟ من که تقریبا اونو همه ی قصه های بچه گی مو فراموش کرده بودم ؟ چرا حالا برگشت ؟ چرا حالا دوباره توی بیابون درونم راه افتاده ؟ از من چی می خواد ؟ من نمی شناسمش ، اما مولانا خوب می شناسدش ! :

دید موسی شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

اون سرزنشای موسی وار ... موسی من شبانم ، عقل و منطق تو سرم نمی شه ، من گله ی خودمو می خوام ، می خوام اونقدر توی بیابون خدا راه برم و برم تا به ماه برسم ، برسم به خدا و توی آغوش بفشارمش ، خدای من همین نزدیکی هاست ، می بینمش ، نگو که داری کفر می گی ، نگو که این فکرا رو از سرت بیرون بریز ، خدای من همین جاست ، فقط کافیه دستمو به سمتش بالا ببرم تا بتونم لمسش کنم ، همه ی حرفای من ، همه ی نوشته های من زبون حال همون شبانه ، همون شبان ساده دل که سر به بیابون می ذاره ، دهان دوخته ای یه که گاه ترجیح می ده مهر سکوت روی لباش بزنه و بعضی وقتا جان سوخته ای یه که از عشقش فریاد می زنه و گریه می کنه ، کودکی یه که از بزرگسالی می ترسه اما گاه به قالب همون بزرگسالا می ره و از جهان اونا می گه . بعضی وقتا می ره توی جلد دهاتی ساده دل که فقط به مشاهداتش اکتفا می کنه و تنها عشقش اینه که توی دامن سبز طبیعت راه بیفته و با گل و گیاه و دار و درخت حرف بزنه و درد و دل کنه .

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

همچو خاکی دانه ای می چیدمی

چون سفر کردم مرا راه آزمود

زین سفر کردن ره آوردم چه بود ؟

      *« اما فعلا

          از برکت این آفتاب اریب

            که هوای استخوانهایم را دارد

             حالم خوب است و قرار نیست به این راحتی

              غیبم بزند .

                همین که لازم نباشد

                  چیزی را به کسی ثابت کنم

                    و کار امروزم را می توانم     راحت

                      به فردا بیفکنم

                        خودش نعمتی است ! »

*کبریت خیس ، عباس صفاری




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

شهریار کوچولو تخصیری نداشت ...

صبح بود ، دمدمای آفتاب زدن که شهریار کوچولوی قصه ی ما طبق معمول از خواب بیدار شد . اونم برای چی ؟ به خاطر اینکه خیلی مودب بود و رسم نداشت که به بزرگتر دیر سلام کنه . برای همینم صبح  زود و قبل از طلوع خورشید خانم که حالا گیس های سفیدشو بدجوری با آفتاب تابستون حنا گذاشته بود ، بیدار می شد و بهش سلام می کرد . خورشید خانم هم نه می ذاشت و نه برمی داشت ، آنچنان لبخند پرنوری نثارش می کرد که لپای شهریار کوچولو از شدت گرما داغ داغ و قرمز می شد و خورشید خانم فکر می کرد این نشونه ی ماخوذ به حیا بودن شهریار کوچولوی ماست و برای همینم بیشتر ذوق می کرد و بیشتر و بیشتر نورشو می تابوند توی سر و مغز گل لاله عباسی یاسی رنگی که اخیرا همسایه ی دیوار به دیوار شهریار کوچولو شده بود . جوجه کلاغای بی تربیتی هم توی این قصه ی ما بودن که گه گداری گذارشون می افتاد به اون ورا و اتفاقا تخم این گل هم از طریق همین کلاغا به سیارک شهریار کوچولو اومده بود .  شایعه می ساختند و مثل همون تخم علفهای هرز و گه گاه تخم گل  می پاشیدند توی سیارک ها .  این بود که گفته می شد این گل لاله عباسی نایاب نتیجه ی یه ترکیب ژنتیکی ساخته ی دست بشره . حالا هرچی گل لاله عباسی قسم و آیه می آورد که از سرزمین دوری گذارش به اینجا افتاده و اینها همه شایعه است واسه بدنام کردن و اینکه اون بی اصل و نسبه . روی همین حساب این گل لاله عباسی از دو تا چیز توی دنیای کوچیکش تنفر داشت یکی این جوجه کلاغای بی تربیت که توی هر سوراخی هفت تا شعبه داشتند و یکی هم این سلام صبحگاهی شهریار کوچولو به خورشید خانم که باعث می شد تنش بسوزه و به خارش بیفته . االبته روی حساب حق آب و گلی که با شهریار کوچولو داشت ، هیچ دم نمی زد اما دلش خون بود .

شهریار کوچولو بعد از اینکه صبحانه ی مختصرشو با نام خدا می زد توی رگ بقچه شو زیر بغلش می زد و راه می افتاد پی کسب روزی ، البته قبلش یه حال و احوالی از همسایه اش می پرسید و بین خودمون بمونه خوب ترو خشکش می کرد و هواشو داشت . اما گل لاله عباسی که هر روز بیشتر از روزهای قبل گلای یاسی رنگشو از دست می داد بد اخلاق و بد اخلاق تر میشد و هرچی شهریار کوچولو سعی می کرد از زیر زبونش حرف بیرون بکشه نمی تونست که نمی تونست .

کسب و کار شهریار کوچولو هم معلومه چیه ، تعمیر کردن سفینه های قراضه ، سر زدن به این سیارک و اون سیارک تا ببینه کسی به کمکش احتیاج داره یا نه ، از روزی هم که سیارکش مجهز به یک برجک مخابراتی شده بود دیگه خیالش راحت بود که همیشه در دسترسه و ریز و درشت ، کوچیک و بزرگ راحت می تونن پیداش کنن و روی همین حساب واسه ی خودش شهرتی دست و پا کرده بود و کلی طرفدار داشت . هر ماه هم به کلی مجلس و مهمونی و کنفرانس دعوت می شد و مهمون افتخاریشون بود . اما خوب شهریار کوچولو (خدای من چرا بیخودی لقب کوچولو رو بهش می چسبونم در حالی که حالا واسه خودش مردی شده بود و ریش و سبیلی در آورده بود ) عادت داشت سرشو روی بالش خودش بذاره و شب به شب هرجای این دنیای خرده پاره سنگی ( سیارکی ) بود میرسوند خونه و همه گی خوب می دونید که این رسم  نیکان این عالمه که کفتر برج خودشون هستند .

گل لاله عباسی با وجود اینکه مغز درست و حسابی نداشت و ریشه هاش کلی که هنر می کردند خودشونو می رسوندند به یه منبع اب زیر زمینی ( که اون روزا نایاب شده بود ) نشستند و فکر کردند و فکر کردند تا چیکار کنیم از شر این سلام های صبحگاهی راحت شیم ؟ سر آخر به یه نتیجه رسیدن و اونم این بود که شهریار کوچولو ! دو هوا بشه . یعنی اینکه بعضی شبها رو جای دیگه صبح کنه تا بلکه گل لاله عباسی یه کم بتونه زیر این تابش تیغ مانند خورشید  نفس بکشه . کم نبودن آدمایی که دوست داشتند شب شعری! با شهریار کوچولوی معروف داشته باشند و شب رو با اون به صبح برسونن ! البته فکرای بد در این مورد نکنید ، شهریار کوچولو از هر لحاظ برچسبای اخلاقی خاص خودشو داشت و کسی تا حالا نتونسته بود از این وصله ها بهش بچسبونه ، ولی چی می شد بر فرض اگه توی یکی از این مهمونی ها تیغ کسی توی گلوش گیر می کرد ؟

اما  دست یه گل لاله عباسی که ریشه ها و برگاش از همه جا کوتاهه به کجا می رسید و حرفش کجا خریدار داشت الا پیش همون جوجه کلاغای بی تربیت که سرشون درد می کرد واسه ی حرف در آوردن برای این و اون . حرف در آوردن و حاشیه سازی در مورد زندگی مشاهیری مثل شهریار کوچولو هم که مسلما بازار شایعه رو بدجوری داغ می کرد . خصوصا حالا که اینترنت کسب و کار جوجه کلاغا رو کساد کرده بود و خبرها با سرعت نور از خطوط مخابراتی می گذشتند و نیازی به فس فس و خش خش بال زدنهای اون جوجه کلاغا نبود .

بعد همه ی این فکرها و کلنجار رفتنا با خود ، گل لاله عباسی به این نتیجه رسید که تنها کسی وصله ی تن شهریار کوچولو توی این دنیاست ،  دختری نیست به غیر از آلیس خانم اونم در سرزمین عجایب . اصلا همین که شوق رفتن به سرزمین عجایب در وجود شهریار کوچولو زنده می شد تا مدتها می تونست سر اونو گرم کنه . چرا که همه می دونستن سرزمین عجایب پره از راه ها و کوره راههای تنگ و باریک و هر کی هم رفته اونجا کمتر از یک ماه و دوماه اونجا نرسیده . فکر این نقشه ی شیطانی که به مغز لاله عباسی رسید از شوق  قیه کشید و جوجه کلاغی که زیر سایه ی برگای اون استراحت می کرد از خواب پرید و با کنجکاوی بالاشو به هم کوفت ، تطمیع کردن جوجه کلاغای بی تربیت کاری برای لاله عباسی نداشت و به زودی گروه شیش نفره ی اونا به صف شدند و آماده ی رفتن و جار زدن اینکه ای اهل عالم بدانید و آگاه باشید که آلیس خانم که وصف شهریار کوچولو رو شنیده یک دل نه صد دل عاشقش شده و همه ی طوطیای شکر شکن و سخنگوی دنیا و همین طور کلاغا رو از پی یافتن شهریار کوچولو روان کرده . ( البته این تیکه ی کلاغا رو خود جوجه کلاغا اضافه کردند و جزو نقشه نبود )

از خدا که پنهون نیست از شمام نباشه که شنیدن و دهن به دهن گشتن این خبر بدجوری مایه ی دردسر شهریار کوچولو شد . چرا که همه ازش انتظار داشتند بره و دل آلیس خانم رو به دست بیاره . از طرفی شایعاتی هم مبنی بر وصف زیبایی ها و کرامات آلیس خانم سر زبون ها افتاده بود و بین خودمون بمونه که شهریار کوچولو هم بدش نمی یومد این دختر افسانه ای و عجیب و غریب رو ببینه . شهریار کوچولو که تا حالا چشم توی چشم هیچ دختری ننداخته بود نمی تونست این رازو با هیچ کسی در میون بزاره که اون هم دلش می خواد از تنهایی و بی کسی و اسطوره بودن در بیاد . به خاطر همین ماخوذ به حیایی ذاتیش بود که یه روز بدون خداحافظی حتی با تنها همسایه اش گل لاله عباسی راهی سرزمین عجایب شد .

اما بشنوید از لاله عباسی ناقلا که خودشو به خواب زده بود و زیر چشمی همه ی حرکات شهریار کوچولو رو می پایید و توی دلش قند آب می شد و با غرور به گلای یاسی تنش نگاه می کرد که از این به بعد قرار نیست زیر تابش آفتاب پلاسیده و خشک بشن . شهریار کوچولو هم که دیگه زدن بقچه زیر بغلو بی کلاسی می دید رفته بود و از یکی از شیک ترین مغازه ها کوله پشتی چرمی و دو بندی خریده و به کول زده بود ، عینک آفتابی زرد رنگی هم به چشم زده بود ( چون شنیده بود که آلیس خانم عاشق رنگ زرده ) و با ریش و سبیلای کوتاه کرده و خلاصه با تیپ اسپرت آماده ی رفتن بود .

اما جونم برای شما خواننده های عزیز بگه که قصد من نویسنده اصلا شرح وقایع و جزئیات این سفر نیست ، شخصا از فیلمای هندی و ایرانی هم که با یه ازدواج آبکی سرو تهشون هم کشیده می شه دل خوشی ندارم ، برای همین نمی ذارم بیش از این دل شما تاپ و توپ بکنه و می برمتون سر آخر این ماجرا که چه جوری گل لاله عباسی نادون به سزای عمل ناپسندش در مورد دوستش شهریار کوچولو رسید ، شهریار کوچولو سرانجام به آلیس خانم رسید اما نه اون جور که شما فکر می کنید ، بله دوستان ، آلیس خانم که اخیرا عاشق یه ایرانی به اسم الیاس شده بود آب پاکی رو ریخت روی دستای شهریار کوچولوی ما . اما فکر می کنید لاله عباسی نادون دیگه گلای تنش خشک نشدن ؟ زکی خیال باطل که اون لاله عباسی نمی دونست همه جای این دنیا آسمون همونه و یه رنگه . برای شهریار کوچولو سیارک خودشو سرزمین عجایب که فرقی نداشت ؟ بدون عشق و با عشق هم این رسم قدیمی سلام به خورشید خانم از سرش نمی افتاد . تازه وقتی رسید به سرزمین عجایب ، پدر آلیس خانم که یه کارگردان معروف بود به شهریار کوچولوی خوش تیپ ما پیشنهاد بازی در یک سریال رو داد و از اونجایی که جوونای امروزی همشون باد توی کله شونه و جویای نامن با جون و دل این پیشنهادو قبول کرد و توی همون سرزمین عجایب موندگار شد و به خاطر اینکه عشق آلیس خانم قبل از سفر اینقدر بی تابش کرده بود که یادش رفته بود گل لاله عباسی رو دست کسی بسپره ، گل نادون همون جا سر چند روز خشک شد .

البته من از اون نویسنده ها نیستم که نسل اون گل نادونو ور بندازم و جوجه کلاغای بی تربیت هم هیچ از یادم نرفتن و به همین خاطر تا آخر عمر این ماموریتو بهشون می دم که تخم گلای حسودو این ور و اون ور بفرستن و مایه ی نفرین و ناله ی مردم بشن تا اون وختی که از جوجه کلاغی و بی تربیتی در بیان و بزرگ شن .

چیه ؟ نکنه نتیجه گیری اخلاقی این داستان رو هم خودم باید انجام بدم ؟

امضا:

شیر برنج زرشکی کار درست !

 




هاجر زمانی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 10:38 صبح

<      1   2      
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 14


کل بازدید :5220
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
هاجر زمانی
کلمات زیادی تا به حال تاتی تاتی کرده ام ، با همه شان در کودکستان ذهنم بازی کرده ام . من حتی کودکی ماه را دیده ام ، زمانی که مثل یک فیلسوف کوچک روبه رویم می نشست و درسکوت به خوابهایم گوش می داد . اما حالا کجاست گهواره ی ماه مانندی که لالایی آرامش نشانش را به دلم - رایگان ، هدیه کند ؟
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<