اگر
درختی
مرا به خوتاب
می دید . در هر ایستاه
دور بیابانی ، سایبانی داشتم
سبز تر از خواب های جوانسالی نسیم
دریغا که درختان خواب نمی بینند . و تاری
که انگشتان مه در شاخ و برگشان می تند . خوابگیر
گشوده ای است که هیچ شکاری به دام نخواهد انداخت .
سهم من نیز در پایان هر روز برگ زردی است که بر شانه ام
غروب
م
ی
ک
ند
شعر کانکریت از عباس صفاری
توی ده شلمرود
یکی میگوید صدای سکوت از هر صدایی شنیدنی تر است ، یکی میگوید رسا تر از بغض فریادی وجود ندارد ، یکی می گوید کینه و دشمنی اساس همه ویرانی هاست ، یکی میگوید حسادت باعث تغییرمسیر تاریخ می گردد و هر کس برای خودش نظری دارد ؛ می دهد و می گوید و می رود ... اما مهم این است که شنونده عاقل باشد و به حرفها خوب گوش کند ... اصلا زمانی بود که هیچ کسی حق نداشت روی حرف جناب نیوتن حرف بیاورد و بسیاری عقب ماندگی علمی چندین دهه را مدیون همین امر می دانند ، خودمانیم ؛ چه کسی گفته است هرچه قدما گفته اند درست است ؟ هرچه می کشیم از دست همین قدمای محترم است با آن نظریه پردازی هایشان ! نظریه های افسانه ای و زبانم لال ، گمراه کننده که تا بدین روز هزار جور بلا سر نسل بشر آورده و کسی صدایش در نمی یاید ، حالا شما این مقدمه نه چندان مربوط را داشته باشید تا من خدمتتان عرض کنم یکی از مواردی که همیشه با قدما اختلاف سلیقه داشته و داریم بحث تبعیض است!
بر همگان واضح و مبرهن است که تبعیض پیشینه ای تاریخی دارد و از هر پدر و مادری که کنکاش کنی و خاطرات شیرین بچه گی را از زیر حلقومشان بیرون بکشی ، این قضیه همچون خاری هنوز که هنوزه آزارشان می دهد . به یاد آوردن صحنه های مخصوص زیر هجده سال ( به قول احسان : عجب ! ) آنچنان چهره های محترمشان را در هم می کشاند که دلت برایشان کباب می شود و آرزو می کنی که منتقم بشوی و بروی از پدر بزرگ و مادر بزرگ خدابیامرز حتی توی گور انتقام بگیری ! اما چون نیک می نگری پایه های همین نفاق را در بین اعضای محترم خانواده ، با همان پدر و مادر زجرکشیده و درد آشنا می توانی پیدا کنی ، نفاق چه ربطی دارد به تبعیض ؟ به شما خواهم گفت وقتی اعضای یک خانواده بر اثر تبعیض از هم کینه به دل گرفتند آنوقت نفاق هم خود به خود به وجود میاید ، این را هم به رسم آینده نگری به عرض شما رساندم ؛
اما جان هاجر برایتان بگوید مشغول نوشتن این سطور بود که سر و صدایی بر این مبنی بلند شد که ای فلان فلان شده ! تو داری از تبعیض داد سخن می رانی و خویشتن را فراموش نموده ای ؟ بنده حقیر سرا پا تقصیر که حالا همان سراپا را لایه ی لزجی از تعجب فرا گرفته بود گفتم یا للعجب ! این دیگر کیست که این گونه با من سخن می گوید و چون نیک نگریدم دست چپ خویشتن را مشاهده نمودم که از شدت درد رخش زرد شده بود و بر خود می لرزید ، و آنگاه بود که به یاد جفاهایی افتادم که بر سر این دست خویش نزول اجلال داده بودم ، اما بشنوید از آن یکی دست که بنای خر خر را گذاشته و چاق و چله آنچنان در خواب ، نفیر بی دردی می کشید که هر بنی بشری از فرط حیرت انگشت به دهان می ماند . تا بدان ساعت و لحظه حتی نیک به صورت این دو دست خود ننگریسته بودم ، دست چپ بنده که دست اصلی ست از بس کار کرده و زحمت کشیده مبتلا به پیری زودرس شده بود و رگهای بنفش از زیر پوست بیرون زده بودند . چند لحظه با تعجب به انها نگاه کردم و سر را به صورت افقی و به علامت نفی و تاسف تکان دادم ، چپ راست ، چپ راست ...
بچه که بودم همیشه نگران این بودم که مبادا وقتی یک خوراکی لذیذ را با یک دست تناول می کنم آن یکی دست از من رنجیده خاطر گردد ، اما حالا که بزرگتر شده ام ؟ وای بر من ! دست بی نوا حق داشت که چنان بر سرم فریاد بزند ، به قول خودش همه ی خر حمالی ها مال اونه و کیفشو اون ( رقیب = دست راست ) می کنه !
باز هم از قول خودش : با من می نویسی ، کار می کشی ، می سابی ، می شوری اون وقت انگشتر و النگو باید برسه به اون ... کمی بیشتر به انگشتها و بند های از ریخت افتاده اش نگاه کردم ، چه مشقها و جریمه ها که با او ننوشته بودم و جور همه را با مهربانی و دلسوزی یک دست خوب به جان خرید بود، حتی موقع بلند کردن ناخن ها و سوهان کشیدنشان _ محض خوشگلی _ هم که می شد دست راست از شانس کیفیت بیشتری برخوردار بود ، چرا که دست چپ به خاطر قدرت بیشترش این کار را بهتر انجام می داد و می دهد ؛ حتی زجر شکسته شدن ناخن ها و بی ریختی را به جان می خرید و کار ها را انجام می داد ، بعد همه ی مرارت ها این واقعا حقش است ؟ اما بشنوید از آن یکی دست ... ای بابا این چرا همش خواب است وبیدار نمی شود از خودش دفاعی بکند ؟ حالا که این طوره باید یه فکر اساسی به حالش بکنم ، این که نشد زندگی ؟ تنبل تنبلا بگو ... به قول قدما بخور و بخواب کار منه خدا نگهدارمنه ...
آنوقت قدمای عزیز بیایند و بگویند بنی آدم اعضای یکدیگرند ! ما که نتوانستیم این عدالت را در مورد دو دست چپ و راست خویش به وجود بیاوریم چگونه به این راحتی می خواهیم نسل بشر را از ظلم و بی عدالتی و تبعیض نجات بدهیم ؟
اگر بخواهم شعار بدهم می گویم بیایید از خودمان شروع کنیم ! اما این واقعا امکان پذیر است ؟ یعنی کسی حاضر است از خدمات ارزنده ی یکی از دستهایش چشم پوشی کند ؟ اما از این نکته نیز نباید غافل بود که زندگی با یک دست به این راحتی ها امکان پذیر نیست ، یا هستند افرادی که به خاطر سرخورده شدن از انواع و اقسام تباعیض ! و خوردن دری به تخته ای ، خود را از وجوه دیگر بالا کشیده و هرچه در زندگی دارند مدیون همین تبعیض اعمال شده در آن مقطع زمانی می دانند ؟
اما بشنوید از دست راست ما که هرچه در گوشش خواندیم که ای بابا تو هم دست از تنبلی بردار و قلمی بگیر و بنویس ! خوشنویسی نخواستیم فقط جوری بنویس که قابل خواندن باشد ؛ به خرجش نرفت که نرفت . بهش گفتیم لااقل این قاشق چند گرمی را از دست دست ! چپ بی نوا بگیر و موقع خوردن قبول زحمت کن اما اینقدر بی عرضگی در آورد که خودمان پشیمان شدیم ، خلاصه به هر حیله ای متوسل شدیم اثر نبخشید که نبخشید اما از طرفی داستان آن آقا روباهه در گوشمان بود که چون به این نتیجه رسید دمش به هیچ دردی نمی خورد و خواست آن را دور بیندازد در چنگال سگه گرفتار شد ؛ برای همین من ماندم و یک دنیا شرمندگی و یک دست چپ مهربان و فداکار و نوشته ای که آخرش هیچ ربطی به اولش نداشت !
با عرض معذرت از قدمای عزیز ؛
باشد روزی که خودمان تبدیل به قدما شویم ...
« یا دیان »
قبل از هر چیز ایام عزاداری مولا و سرور عاشقان « آقا امام حسین ( ع ) » را به شما تسلیت می گویم . شاید بنا به دلیل تعصب دینی و شاید هم نوعی احساس مسئولیت باعث شد تا این نوشته هرچند همراه با کاستی را بنویسم و تقدیم شما بکنم ، گفتنی ست تمام مطالبی که ذکر خواهد شد از ذهن این جانب تراوش کرده و سعیم بر این بوده که در نهایت ایجاز حق مطلب را ادا کنم ، هرچند بزرگتر و صاحب نظر تر از من هم وجود دارد و به هیچ وجه قصد پا در کفش بزرگان نهادن نداشتم و قبلا از همه ی این عزیزان عذرخواهی می کنم .
« عادت می کنیم »
از زمانی که عقل برس شدیم و سخن بزرگان در گوش مان طنین انداز شد همیشه ما را از غول بی شاخ و دمی به اسم تهاجم فرهنگی ، مبارزه ی فرهنگی و چیزهایی از این دست می ترساندند ، می گفتند خدا نصیب گرگ بیابان نکند شما که از خودمانید ! می گویند اعجوبه ای ست که در حوالی مغرب زمین تخمش را کاشته و به بارآورده اند . آفتی ست برای خودش که قصد نابودی و ویرانی همه ی ملتهای انقلابی و ساز مخالف بزن دنیا را دارد ! و همین طور آمار و ارقام نجومی که برای به ثمر رسیدن این هیولای مکش مرگ ما ذکر می کردند و دهانهایی که بعد از شنیدن آن باز می ماند . اما از بس این حرفهای تکراری را شنیدیم به مرور زمان تاثیر خود را از دست داد و به قصد شوخی و در جمع دوستان می گفتیم کجاست این هیولای هفت سر که ناکارش کنیم ؟ خدا شاهد است که تا به این زمان هم به خوبی حق مطلب را ادا کردیم و خوب پهلوان پنبه بازی در آوردیم تا کار رسید به اینجا که هوای تاریخ به سرمان زد و با خود گفتیم بد نیست از آن طرف ها هم سری در بیاوریم ، خصوصا تاریخ اسلام که منهای سالها و مکانها و اسم افراد خیال می کردیم خیلی حالیمان می شود !
مطالعه ی تاریخ همواره مرا به شگفتی ، تعجب و بعضی وقتها نفرت وا می دارد . چیزی که در مطالعه ی تاریخ زمان امام حسین ( ع ) برایم جالب بود برخورد مردم و جامعه نسبت به این قیام بود . تحولی که در طی این شصت سال بعد از رحلت پیامبردر جامعه و همین طور منش مردم به وقوع پیوست جای بسی تامل دارد . خوب یاران که همان یاران بودند و اگر یکی از آنها مثلا در جنگ بدر تیر به جای بازو به قلبش اصابت می کرد شهید فی سبیل الله حساب می شد و مستقیم سر از بهشت در می آورد حالا چه شده که بعد از طی چندین سال نقاب جدیدی بر رخ می کشد و علیه پسر همان پیامبر که به او اقتدا می کرده و در یک خط و یک جبهه با او می جنگیده شمشیر می کشد . در طی این چند سال چطور به این صورت ورق برمی گردد که امام حسین ( ع ) قیام خویش را قیام علیه کفر بیان می کند و نه قیام قبیله ای و عقیده ای یک مسلمان با مسلمان . چه تغییر و تحول فرهنگی و از همه جالب تر چگونه باعث این پارادوکس عظیم شد ؟ چرا مردم مسلمان که پیامبر و منش پیامبرانه را دیده بودند در مقابل معاویه و امثال او سر تعظیم فرود آوردند و هیچ دم نزدند ؟ چرا وقتی امام حسین ( ع ) در جمع دانشمندان و علمای دینی زمان ( که نبض فرهنگی جامعه هستند ) صحبت می کنند کسی به یاری ایشان بر نمی خیزد ؟ مگر حسین ( ع ) همان حسینی نبود که پیامبر در موردش می فرمودند حسین منی و انا من الحسین ؟ عیب از کجا بود ؟ پیری و خانه نشینی و فراموشی اصحاب ؟ حسین ( ع ) در نبرد با روم و سرزمینهای بیگانه کشته نشد ، حسین ( ع ) در جمع مسلمانانی کشته شد که بعضی او را از زمان طفولیت می شناختند و بیش از هر کسی به شیوه و منش پیامبرانه اش آگاهی داشتند . چنین حقایقی در ذهن من باور ناپذیر به نظر می رسند اما تاریخ انکار ناپذیر است ! واقعا آن همه ارزشهای اخلاقی و اسلامی که پیامبر با خون دل در جامعه اسلامی برپا کرده بودند به یک باره کجا رفت که این قیام خونین به وقوع پیوست ؟ چطور شعار جدایی دین از حکومت در جامعه ی اسلامی جا افتاد مگر مردم حکومت علی ( ع ) را ندیده بودند ؟ منبرهایی که زمانی پذیرای سخنان گوارای پیامبر ( ص ) و علی( ع ) بود اینک چگونه تاب حرفها و نیرنگهای معاویه و امثالهم را داشت ؟
به راستی جز فرهنگ عادی سازی که در جامعه ی اسلامی رواج پیدا کرد چه عاملی دخیل بود ؟ ملتی که حق و عدالت را زمانی با اصرار از علی ( ع ) خواست اینکه چگونه دست به دامان یزید می شود ؟ حقیقت و عدالت در هیچ فرهنگی چه اسلامی و غیر اسلامی در طی چندین سال معنای جدید و متفاوتی به خود نگرفته است که بتوان به این دلیل استناد کرد . به نظر من دلیل چیزی جز جو سازی و تبلیغات منفی نبود . باید دستها پشت پرده را در نظر داشت و تزریق ذره ذره ی فرهنگ مخربی که هدفش جز دور کردن جامعه از اسلام ناب محمدی ( صلوات الله علیه ) نبود . حتی اگر زهر را هرچند قوی و نابود کننده ذره ذره و به تدریج به بدن انسان وارد کنند تاثیر کشنده اولیه اش را ندارد و بدن کم کم به این زهر عادت می کند !
قصد بازگویی این تاریخ را ندارم که همه از من آن را بهتر و مفصل تر می دانید ، قصد دارم به نتیجه ی دیگری برسم ، قصد زیر سوال بردن حکومت را هم ندارم ، بلکه به نظرم می رسد زمانی حکومت ، خوب ساخته می شود که مردمانی هوشیار و آگاه آن را هدایت کنند ، سکان داران انقلاب و یا هر نهضت عاشورایی در جامعه مردم هستند . تنها مردمانی خود ساخته و فرهیخته از پس این مسئولیت بر می آیند و به رفتارهای اجتماعی و حکومتی معنا می دهند . اما مردمانی سست عقیده و ضعیف و ظاهر بین که فراتر از نوک بینی خودشان چیزی را نمی بینند از پس این مسئولیت خطیر و الهی بر نمی آیند .
چندین سال قبل از دیدن صحنه های ضد ارزشی اخم ها در هم می رفت و حداقل صدایی به نشانه ی اعتراض بالا می رفت و علم امربه معروف و نهی از منکری برپا بود ، تجمل پرستی و پول گرایی ضد ارزش بود اما اینک هرکسی نهایت تلاش و توانش بر این است که به رنگ و نقابی در بیاید که نیست ! دروغ ، دورنگی ، تزویر و بسیاری از رفتارهای غلط جانشان زیباترین و نابترین ارزشهای اسلامی و انسانی می شود بدون اینکه آب از آب تکان بخورد و کسی که بتواند لقمه ی چرب تری برای خود و خانواده اش فراهم کند زرنگ و کار بلد نامیده می شود و شریف ترین انسان ها که نان را به عرق جبین می خورند ساده لوح خوانده می شوند . ارزش هایی مثل حلال و حرام رنگ خود را باخته و همه به فکر پرکردن چنته هایی هستند که هیچ وقت سیراب نمی شوند ! در چنین جامعه ای هیچ وقت مرگ ارزش ها دیده نمی شود و حتی برای آن عزایی هم گرفته نمی شود .
ارزشهایی مثل حجاب هر روزه بازیچه ی دست افراد می شود و حتی به همین حجاب هر روز مد و ظاهری داده می شود چنان که اصل و فلسفه ی حجاب که چیزی جز پوشیدگی نیست از برابر چشم ها همچون پرده ای فرو می افتد و همه در این تکاپو هستند که چگونه هم حفظ حجاب کنیم و هم زیبایی ؟ و هر کسی که سواد ریاضی اش چندان هم بالا نباشد به خوبی می داند که جمع نقیضین محال است !
به راستی چه کسی مقصر اصلی این نوع فرهنگ سازی هاست ؟ چرا همیشه می خواهیم تقصیر را به گردن عوامل خارجی بسپاریم و خیال خود را راحت کنیم و رفع تکلیف ؟ اگر مسلمان واقعی باشیم هزاران یزید هم بیایند و بروند در ایمان ما نباید خللی ایجاد بشود و اصولا این ما هستیم که باید همچون سدی محکم در برابر عوامل یزیدی باید بایستیم و مقاومت کنیم . آیا این تغییرات اساسی در ذائقه ی اجتماع نشانه ی چیزی جز « ضعف ایمان » ما نیست ؟
خدا نکند روزی برسد که شاهد مرگ همه ی ارزش ها باشیم !
و من الله التوفیق
بافته هایی از جنس آخر سالیش !
یا رومی رومی یا زنگی زنگ ، همین طور که آقا کلاغه مشغول زمزمه ی این آواز بود دستش گیر کرد به تخم مرغهای رنگ کرده ی سر سفره ی هفت سین و از گوشه ی چشمش قطره اشکی بیرون نیومده بود محض اخراج سال قبل و تحویل پست جدید که لنگه دمپایی عینهو قاشق نشسته و به بدمزگی کلم سرخ کرده که اتفاقا اون روز مامان واسه نهار بچه ها درست کرده بود پرواز کنان و با صدای موتور جت از بغل گوشش گذشت و سر راه دو کیلو گوجه بادمجون که اون روزا نایاب شده بود خرید و اتفاقا یه دیده بوسی هم با آقا کلاغه که تازه از کارواش برگشته بود کرد .
آقا کلاغه که اون روز سه تا لیوان شیرشو نوش جون نکرده بود رو کرد به لنگه دمپایی که اتفاقا از بس آفتاب توی مخش تابیده بود شده بود عینهو کله ی آقاجون نور افکن ! این بود که آینه بغل کلاغه هم برق افتاد و روشن شد که چی ؟! تو هم از واتیکان ( مردسه ) جیم فنگ شدی کلک ؟ یا مار پس کله تو نیش زده که دهنت اینقده بو می ده ؟ شما چه خمیر دندونی نوش جان می کنید ؟ تغییر رشته دادی کروموزومای مخت تاب تاب عباسی می کنن یا لی لی ؟ منم بازی منم بازی ...
کلاغه جیغ زد و آدامس بادکنکی توی دهنش ترکید ؛ لنگه دمپایی جیغ زد و گفت خیرندیده تو که چهار شنبه سوری رو گذاشتی جیب بغل دزد نخورتت ! ننه ات سر قبرت چراغ زنبوری روشن کنه نیشت بزنه بگی اوخ ! نکنه تنه ات خورده به تنه ی مربی استقلال اینقده سربه هوا شدی کلک ؟ با همه آره با مام آره ؟ زود باش رو کن بینیم بااااااا !
کلاغه که مخشو واسه مواقع ضروری احتیاج داشت دستشو کرد توی دماغش دفترچه حساب پس انداز بانک ملتشو بیرون آورد ، چشمای لنگه دمپایی اخرین بالانسو زد و لنگ در هوا چشمکی زد و رفت بره بانک که خودشو یه سر به خانم دکتر نشون بده که یه وقت توی مسافرتای نوروزی آب روغن قاطی نکنه خانم بچه ها کیفشون کوکش تموم بشه مجبور شه به ساز مخالف فرغون آق کلاغ اینا ساعتشو تنظیم کنه .
اما بشنوید ازهمون لنگه دمپایی خودمون که وسط راه چشمش افتاد به هووش که صغری خانم چیده بود پس کله ی حیاط زیر سایه که همون جا جیز شد ! یعنی افسردگی گرفت و سقط شد رفت پی کارش خونه ی مامان جون اینا واسه خونه تکونی آخر سال زیر همون تک چنار پیر و سر به هوا که شبا یادش می رفت دندوناشو خلال کنه واسه بچه هاش آش نذری بذاره کنار ؛ اما هیچ کی یادش نبود که شهرداری گفته آشغالا رو ساعت نه بذارید سر کوچه یه وقت به گربه های گارفیلد ندیده که کارت اینترنتشون تموم شده شورش کنن که چی ؟ نون خشک می خریییییممم کت شلوار ، دست دو ، یک ،لیگ برتر ! خونه دار و بچه دار زنبیلو وردار و بیار و هیچ کی شتلق دستی نزنه به پشتشون و صداش هم در نیاد که اینا عامل اصلی گرونی اند ، بابا بیاین جمعشون کنید محل رو بوی گند برد مسافرت ! حالا تو هی وایسا تو صف بلیط قطار و اتوبوس و شرکت نفت و کوفت و زهرمار تا بلکه یه پرتغال گندیده گیرت بیاد شیکم بی صابمونده رو باهاش لیف بکشی ! حنا رو که می گن آمریکا تحریم کرده آقاجون خاک بر سر شد رفت ، حالا چه طوری سیبیلاشو طلا بگیره عین مخمل گرد گرفته ی تو حوض که ورجه وورجه می کنه میگه اسم من ماهی یه شب عیده ! ما که نه حاجی فیروز دیدیم دلمونو خوش کنیم تا بلکه دوزار بیشتر کاسب شیم یه تیکه نون حلال از تو حلقوم مردم بکشیم بیرون نه عمو نوروز که بلکه ام این وصله های لباسمونو بهش نشون بدیم بگیم دمت گرم ! تو بودی سالی یه روز بودی دیگه ؟ ببین ما رو به چه حال و روزی انداختی کلاغای آسمون به حالمون می خندن جیکشونم در نمی یاد این جوجه های یه روزه ! دماغشونو بگیری می رن مطلب واسه وبلاگت می نویسن خفن !
ای لعنت به جد و آباد اونی که گفت کلاغه بیاد توی این وبلاگ واسه خودش عرض اندام کنه و گند بزنه به نوشته های قبلی صاحاب نوشته های پیشین که غلط کرده با این مزخرفات اسم خودشو بذاره نویسنده باد بندازه توی غبغب که بابا ای والله ... تو هم این کاره بودی و رو نمی کردی کلک ؟ رنگ همون سبزه های نوروزی بشه چشمات کلاغ قصه ی ما رو ندیدی ؟ نمی دونم چی شد وسط راه گم شد گورشم معلوم نشد روی کدوم جهنم تپه ای سوار کرده بود و بیمه شم نکرده بود ، عزرائیل دو برگ جریمه اش کرد و حالا سر سیاه سال نو باید بره بیاد کف پای چشم یارو رو نوک بزنه بلکه فرجی بشه یه آپارتمان مافنگی گیرش بیاد توش سرشو بذاره زمین کپه ی مرگشو کول کنه بذاره روی دمش واسه ی اسباب کشی .
دیدم ! دیدم ! ببینم همونی نبود که داشت رو چینه ی دل تو یادگاری می نوشت ؟
پیشاپیش ، پساپیش و یکی مونده به پیشاپیش و پساپیش ؛ سال نوی همتون مبارک ، خیرشو ببنید !
امضا :
شیربرنج دم نکشیده ی امسالی
بســـــــــــم الله النـــــــــور
بازم آخر سال شد و موقع حساب پس دادن به خود ، دفتر خاطرات که نه ، دفترچه ی ایده ها رو که ورق می زدم چند تا مطلب قابل تامل دیدم ؛ خیلی طول کشید که عادت طولانی و هر روزی نوشتن رو از سرم انداختم که اگه این طور بود وبلاگ بدجوری می شد جی جی باجی حرفای یک پسر شر ؛ ولی معمولا قبل از خواب یه جمله در مورد اون روز می نویسم ؛ می گن ابولهول در زندگی اش تنها یکبار سخن گفت و چنین گفت : یک دانه ماسه بیابانی است و بیابان یک دانه ماسه . این را گفت وخاموش شد و دیگر لب نگشاد !
وقتی که آفتاب رفت ، وقتی که سایه ی گرم و پرنورشو از سرم گرفت منم خودم می شم !
بدجوری رفتم تو نخ این جمله هه هرچی فکر می کنم به چه خاطری این جمله رو نوشتم یادم نمی یاد ؟ خیلی موضوعات هم بود که می خواستم در موردش بنویسم و نشد ! ای کاش می شد توی این سال بنویسم نه اون یکی ، از بیست تا حرف همش دوازده سیزده تاش مال خودم شد اونم نه اون جور که دلم می خواست و شایسته بود . ولی وفاداری عینکی رو حتما می نویسم ! در مورد اون یارو چپ دسته هم شاید نوشتم ، گربه ی چکمه پوش ، فقط یه فرصت دیگه ،
آیا معنای زندگی هر فرد مثل اثر انگشتانش یکتا ست ؟
همگرا یا واگرا بودن معنای زندگی را بررسی کنید ...
معنای زندگی را تشریح کنید ( اونم از نوع پزشکیش ! ) ...
من از اولشم تابلو به دنیا اومدم ! (از اونی که قول دادم این متنو براش بنویسم معذرت می خوام ! )
استخاره ی شما بد است ، دچار مشکلات زیادی می شوید ... چرا خودتان را به ندانستن می زنید ؟
من دختر نیستم ...
با تمام قلبم می نویسم ...
این جوریه که حتی حق نداری در قصه ای بنالی ( آل احمد )
خانم ها و آقایان لطفا در مسیر خود حرکت کنید ! ( ایده ای کاملا خیابونی ! )
اینا همه طرحای نصفه کاره هستن که باید سر فرصت بعضی هاشونو تکمیل کنم ؛ الان این حدیث از امام صادق ( ع ) توی گوشمه که به نظرم تنها یادگاری این ترم آخری میاد اونم از کلاس متون اسلامی ! و یادم می افته که چقدر دلم برای زبان شیرین ! عربی تنگ شده بود :
« ما اقبح بالرجل یاتی علیه سبعون سنه او ثمانون سنه ، یعیش فی ملک الله ، و یاکل من نعمه ، ثم لایعرف الله حق معرفته . »
« چه زشته که هفتاد یا هشتاد سال از عمر انسانی بگذره و او در سرزمین خدا زندگی کنه و از نعمتهای الهی بهره مند بشه و آنگاه ، اون طور که باید خدا را نشناخته باشه . »
مثل اینکه وقتشه رسما اعلام کنم دیگه دانشجوی رشته ی گرانبهای ریاضی نیستم ! این آخرین تصمیم مهم امسال بود که گرفتم ، هرچند داشت از کلاس جبر خطی استاد شاه سنایی خوشم می یومد ... تمرینای ریاضی عمومی مو با علاقه حل می کردم و سر وقت تحویل می دادم ، هرچند ... شدم دانشجوی کاردانی IT ! با یه ترس که بدجوری به دلم چنگ می ندازه ، رشته ی ریاضی رو مجبور شدم ترک کنم ، سر یه لجبازی پارسالی که چوبشو الان خوردم ، دلم برای واتیکان خودمون تنگ می شه و بیشتر از همه برای سونیا ...
یادم افتاد به چیزایی که امسال به دست آوردم و همین امسال نه به این راحتی ولی از دستشون دادم ؛ دلم برای همه ی اون اشک ها و لبخند ها ، شب زنده داری ها و نامه نگاری ها تنگ می شه . یادم افتاد به دردای کهنه ای که پیش چشمم دوباره جون می گیرن و پررنگ می شن و توی این سال جدید باز هم باید باهاشون سر کنم ، ای کاش سال که نو می شد زندگی ما آدمام نقطه سرخط می شد . ای کاش حق داشتیم انتخاب کنیم که چیا رو با خودمون بیاریم و چه چیزایی رو توی همون سال قبلی و کهنه جا بذاریم ؛
دلم می خواست « در آغوش نور » ، « رویای نوشتن » رو بخونم ، یادم افتاد به همه ی کتابایی که خیال خوندنشونو در سر داشتم و فرصت نشد یا تنبلی نذاشت که بخونم و یا اونایی که خوندم اما خوب نخوندم ! یا اونایی که گیر نیاوردم و حسرتشون به دلم می مونه مثل نمایشنامه ی پیگمالیون از جرج برنارد شاو و خیلی کتابای ریز و درشت دیگه ؛ کارهای نکرده ، حرفهای نزده و چیزای دیگه ای هم هستند که دلم می خواست این چند روز آخر سال اینقدر کش می اومد تا فرصت برای انجام همشون داشتم ؛ ای کاش می شد یه پاک کن گنده می گرفتم دستمو برمی گشتم به عقب و همه ی اون خاطراتیو که دوست نداشتم و بیش از کوپنشون اذیتم کردند رو پاک می کردم ، شدم عین این مامان بزرگا با انبانی از تجربه و خاطرات تلخ و شیرین ، ولی فکرشو که می کنم می بینم شمار بچه گی هام بیشتر بوده ؛ وقتی به این فکر می کنم که باید از چند نفر حلالیت بخوام تنم می لرزه ( ... و من اندیشه کنان ، غرق این پندارم ، که چرا ، خانه ی کوچک من سیب نداشت ؟ )
دلم می خواد برای خودم و بقیه آرزوهای خوب بکنم ، سلامتی ، ثروت و موفقیت ولی چشمم می افته به سیبای دندون زده و گاز زده ، کرمو ، ترش و گس ؛ سال جدید هیچی باخودش نمی یاره مگر این که خودمون بخوایم از ورطه ی کرم خوردگی کنار بکشیم .
برای خودم دعا می کنم ، همین طور هم برای همه ی کسایی که دوستشون دارم و ندارم ، همه ی کوتاهی ها و اشتباهاتی رو که در حقم انجام شده می بخشم به امید اینکه اشتباهات خودم هم در حق دیگری بخشیده بشه ؛ فکرشو که می کنم می بینم که متن « فقط یه فرصت دیگه » رو همین الان نوشتم با نگارشی که اصلا انتظارش رو نداشتم ، ولی نوشتم فقط به امید یه فرصت دیگه ، یه فرصت برای روشنایی ، و به امید نور که در کاسه ی مسی زندگیم نوازشش رو دریغ نکنه .
« الحمدلله الذی خلق النور من النور و انزل النور علی الطور فی کتاب مسطور فی رق منشور بقدر مقدور علی نبی محبور »
حمد و ثناء از آن خدائیست که نور را از نور و نور را بر طور فروتابیده و در کتابی مسطور و در ورقی منتشر شده به اندازه ی معین بر پیغمبر دانشمند آفریده است .